دوبـاره وصـف تـو شـعری به اسـتخاره سرودم وضــوی عشـق گـرفـتم، وَ سـوگـواره سرودم ز بس که داغ تـو عُـظماست ای سلالۀ خورشید کـمی ز وســعتِ داغـت بـه اسـتـعاره سـرودم برای آن کـه نیـافـتـد بـه دسـت دلـهره کـارم فـقـط خـلاصـه نـوشـتم وَ بـا اشـاره سـرودم حـکـایـت ِ لـب ِرود و لبـان خــشـک ِ بـرادر وَ آب و مـشک و تـلاشی ز مـاه پـاره سـرودم شبـیـه مـرثیه ای کـه « کسـان ِ قـوم بـیایـید بـه خـیمـه هـا بـرسـانید...» پـاره پـاره سرودم از آن دمی که شـقـاوت کمان زه شـده برداشت بـه یـاد خـون گـلـویی و شـیـرخـواره سـرودم به یـاد پـیـرهَـن کـهنـه ای کـه بر تو کفن شد به یـاد مـرکـب خـونـین و بـی سـواره سـرودم فـغان کـه بـعد ِ تو دستی به روی صورت نیلی نواخت سیلی و چشمی به گوشواره ...، سرودم- کـه خـاک بـر سر دنـیا و خـاک بـر سراهلش شبی که تیره به سر کرده بی ستاره ، سـرودم- دوبـاره فصل جنون است و من هوایی کوی ات چـرا برای تـو ای عـشق نـیـمه کـاره سرودم ؟