بـا عشـق هـم آغـوشی و از دلـهره لبریز تقدیر تو این است، به یک معجزه برخیز ای مریـمی بـاکـره ... ای ظـرف مسیحا در محضـر ِعشقی ، دگـر از عقل بپرهیز عـُذرا تر از آنی که بپـرسـند چه کردی بی واهـمـه بـا روح خداوند ، در آمـیز ! این چشمه ی پـاکیزه و ایـن نخل ِبرائت هم چشم تو روشن شده با طـفلِ دلاویـز از دور بـه نـوزاد اشـارت کــن و بـگـذر آنـگـاه بـشـارت بـده ، اعـجاب بـرانگیز در نـاصـره پـیـچـیده اذان گـویـیِ عیسی در مسجد و دیر و همه ی صومعه ها، نیز
شــب ِ گیـسو بـلند ِسال یلدا ! رسیدی باز هـم خوشحال یلدا دوباره محفل آرایی شب عشق به شعر و داسـتان و فال ،یلدا غزل می بارد از چشم خمارت صراحی هـم به استقبال ، یلدا انـار و پسـته و شـیرینی و گل کنـار سـفـره ی اقـبـال ...یـلدا شـــبِ پایانی پـاییــز طی شد نشانِ حـَـول والاحـوال یلدا
از گریـه ها طـرفی نـبستم حـال می خندم گفتند مردم بس کن این احوال ، می خندم دنیـای مـرمـوز بـزرگان دائـم الخـمر اسـت هوشـیار می مانم که چون اطفال می خندم از جـیـب یـکدیـگر خـلایـق مـی ربـایند و بـا هـم ایـاق اند و به این اعـمال می خندم گــاهـی مـرام مــردمــان کــوچـه و بـازار تـه مـی کـشد انـدازه ی مثـقال، می خندم لـوطی گـری انـگیزه می خواهد ، که امروزه این کار عار است و به این اِشکال می خندم بایدکه همچون«استـخوانی» حق ستانی کرد هر وقت می بینم من این تمثال، می خندم ! رایــانـه هـا یــارانـه هـا را می حسـابـیدند گـفتـند شـاید کـم شـود امسـال می خندم در فـومـن ، آغـا دوره گردی ضد قانون است امـا بـه قـدر خـاوری شد مال ... ! می خندم بـرجـام هـم جام جـهان بـینی نـشد، لیـکن جــام جهانـی می شـود دنـبـال مـی خندم
از قـول پـرستو چه شـنـیدم خـبــر قــاف بـی بــال پـریـدی نکند ،تــا گـذر قاف؟! روز دهـم از حُـجـره ی خـورشـید بتابید بر آینـه ات جـلـوه ی صـبح و سحر قاف منظومه ی عشق تو همان چشمه همان رود دسـتـور زبان تـوکـه عشق است و سرِقاف طـوفـان زده آن نـیست کـه کـاشانه ندارد مرغی است که وامـانده سحر از سفر قاف ای حسـرت دائم ، خبـرِ رفـتن از ایـن باغ ناگـاه چـه زود اسـت، امـان از قَـدَرِقــاف