1-
چشم به راهم
طلوع دوباره ات را
ماه در « محاقم»
... از چاه حسادت جهل
چگونه با دلو ِنجابت بر آمدی
که در مصر ِدلم « عزیز» شدی
2-
شب دیجور است
و ریزش سنگ جهالت در راه
پیراهن « نجابتت » را ...
همان که ناخن گرگ هوس درید !
نذر روشنی چشمانم
« شعله ور» کن
چشم دلم
به اندازه ی دیدن آتش درونت بیدار است .
3-
سپیده که زد
و از خواب کهفی « فریادم» که برخاستم
تنها سکه ی دقیانوسی باورم را
به قرص نانی« سپید» فروختم
کجایید هم ناله های دیروزم
تا غزلی شویم ...
جاویدان
4-
سالهای قحطی عشق
چه « بی خبر» رسیدند
و ما
گنجه های دل را
از دانه های محبت پُر نکردیم
کاش« مُعبری» بود
برای خوابهای پریشانمان
5-
باید« شکسته » بنویسم
قصه ی بر« چلیپا » شدن غرورم را
تا « طغرای» ابرویت
سایه بان پیکرش باشد
... « ثلث» آفتاب نگاهت
برای آب کردن یخ غرورم کافی است (رضا محمد صالحی)
« غزل » یا ...« سپید» شور باید و شعور می بینی.. هنوز « قافیه » را نباخته ام اما در پلک زدنی از وزن غرور افتادم یادم باشد از وزانت نیفتم ! 2- تعریف ساده ای دارد «خوشبختی» درهمین حوالی است... معجزه لازم نیست ! کافی است مجاورت باشم یا... زائر چشمانت 3- چه می شود کرد.. برای « زیستن» ! بهانه ای لازم است و بهایی برای پرداختن بهانه ام تویی بهایش هرچه باشد ! 4- آوار شده برف نگفتن هایم روی شاخه های دل زمستان زده ام دستهای « شنیدن » ات را بالا بیار تکانی کافی است تا ... بازیچه ات شوم 5- امشب طالعِ من ماه تمام است نیمه ی «عمر» ِ من است دیگر! شامِ روشن مهتابیم پایانی باش ...بر سیه روزیم (رضا محمدصالحی)