مجلس عزای عشق باز ... تکیه های غم بستر ِگریه فراهم اشک نذرمی کنند شام ... ، روضه می دهند جای جای کوچه های شهر ما روی لوح ساده ای نوشته است مجلس عزای عشق دایر است
دوبـاره وصـف تـو شـعری به اسـتخاره سرودم وضــوی عشـق گـرفـتم، وَ سـوگـواره سرودم ز بس که داغ تـو عُـظماست ای سلالۀ خورشید کـمی ز وســعتِ داغـت بـه اسـتـعاره سـرودم برای آن کـه نیـافـتـد بـه دسـت دلـهره کـارم فـقـط خـلاصـه نـوشـتم وَ بـا اشـاره سـرودم حـکـایـت ِ لـب ِرود و لبـان خــشـک ِ بـرادر وَ آب و مـشک و تـلاشی ز مـاه پـاره سـرودم شبـیـه مـرثیه ای کـه « کسـان ِ قـوم بـیایـید بـه خـیمـه هـا بـرسـانید...» پـاره پـاره سرودم از آن دمی که شـقـاوت کمان زه شـده برداشت بـه یـاد خـون گـلـویی و شـیـرخـواره سـرودم به یـاد پـیـرهَـن کـهنـه ای کـه بر تو کفن شد به یـاد مـرکـب خـونـین و بـی سـواره سـرودم فـغان کـه بـعد ِ تو دستی به روی صورت نیلی نواخت سیلی و چشمی به گوشواره ...، سرودم- کـه خـاک بـر سر دنـیا و خـاک بـر سراهلش شبی که تیره به سر کرده بی ستاره ، سـرودم- دوبـاره فصل جنون است و من هوایی کوی ات چـرا برای تـو ای عـشق نـیـمه کـاره سرودم ؟
چه بشکوه عقاب وار اوج را زیستن و سهم برداشتن از سخاوت زمین آزاد و دلیر و ... چه مفلوک کرکس گونه در حضیض ِ نیستن و خوردن از لاشه های بویناک طفیلی و حقیر
***********
بیش ازهمه پیش ازهمه مانند توای عشق آزاده و بـیـرنـگ و پُـرازحــس ِغــرورم
از جـلجــتای عـشق دیـگر بـر نـمی گردم دلداده ام ، سرمی دهم سر ! ، برنمی گردم
افتـاده ام در زیـر ِدست و پای بی مـهری فهمیده ام دیـگر بـه مـشعر بر نمی گردم گـلبـرگ هـای صد شـقایق در منا افـتاد شد چهره از اشک فغان تر ، برنمی گردم هُـرم شـقاوت بود و تنها سایه بانم دست من سوختم در سوز مجمر، بر نمی گردم بغضی گلوی حاجتم را داشت می افشرد بـارید چـشم و بـاز شد پَر، برنمی گردم
در برکه ی عشقت که رها قوی دلم هست مـحتـاج پـنـاه ِتـو کـه آهــوی دلـم هست تـکثـیـر نـگــاهِ تــو در آییـنـه ی عـرفــان چـون بـارقه مـنجر بـه هیـاهوی دلم هست از مـعـجـزه ی پنـجـرهْ فــولاد ِپُر از بغض صـد خاطره در گنجه و پستوی دلم هست چون مرغ ِاسـیرم که در اندیشـه ی پـرواز در دام هــنـوزم دم ِ هـوهـوی دلـم هست از آتـشِ عـشق تـو هـمیـشه شـرری نـاب در مـَجـمر آکـنـده ی اردوی دلـم هست هـرگز نـکنـم سـلسـله ی عـشق فـرامـوش چون حک شـده بر باور و باروی دلم هست گـیـرم کـه گـره در سـخــنم بـود ولی بـاز در مسـجـد چشمان تو سوسوی دلم هست ( رضا محمدصالحی) برای بیست و سوم ذی القعده روز زیارت خاصه ی امام رضا ( ع ) و سالروز تولد خودم
هوایی سوی شرقم خسته ام از غرب و این سوها نسیمی از خراسان می رسد با عـطر ِشـب بوها به آن اقلیم شور انگیز و عشق آمیز می کوچـند مهاجر وار بـا رویـای قـقـنـوسی ، پـرسـتـوهــا مـگر بـالا گرفـتی عـشق، دستی بـر دعا امـشب که بـاران خورده مینای حرم چون طاق مینوها ؟ کـجا این گـونه حیرانند عـشـاقی بـه مـعشـوقی که می لرزنـد ایـنجا از شـعف دسـتان و زانـوها؟ پریشان کرده گیـسو هر پری برگـرد ِگـوهـرشاد چراغان کرده رخسـار ِخـراسـان روی مـه روها چـنـان دل هـا خـرامـانـند در دلتـای آرامــش که می رقصند گـویـی در شـبستان ِحـرم قوهـا در ایـن درگـاه می بنـدم دخـیل اسـتجـابـت را شفیعم می شود شاهی به رسـم و راه ِ دلجـوهـا غریـبی می کنـد شاید دلـم پـیش ضـریـح امـا پــنـاه آورده ام اینجا ، شـبیه بــچــه آهــوهـا