در من حلولی تازه دارد گاه انگاره ای از شوق و پروایم از حال استمراری ام پیداست آینده هم تنهای تنهایم ! ای عشق ای همواره بی تکرار وقتی هم آغوشی برایم نیست- با عشوه ات در من برانگیزان رشکی که در آموزه هایم نیست در انزوا هستم ...ولی با تو حتماً رفیقی پایه خواهم بود هم می کشم بار تو را بر دوش هم با غمت همسایه خواهم بود در نردِ عشق آموختم گاهی باید غرورم را سپر سازم تقدیر را باید بسازم تا یکباره طرحی نو دراندازم همکوچ با فوجی پرستویم من همصدا با سوز نی زارم باید بکوچم از دیار خویش از نای محزون بند بردارم در خلسه های نیمه شب هایم از شعر و از آهنگ لبریزم با شاملو در «کوچه» می گردم با « آه ِباران» اشک می ریزم از حال استمراری ام پیداست فردا و فرداها همین گونه است دنیا فقط افسانه ای گنگ است وقتی دلم در دام افسون است (رضا محمدصالحی)
آه ! دختر بی پناهم
وقتی که من
در سیلاب تشویش غوطه ور بودم
تو
بی گناهی صریحت را
بی صدا فریاد می زدی
به : دنیای بی رحم
به : بی رحم های دنیا
زیر مژه های ابریشمی ات
و در چشمان محجوب ات
چه برائت عجیبی موج می زند
از دنیای بی رحم
از بی رحمی دنیا
هر چند روی لبهای بی رنگ ات
تشهد به نماز ایستاده است !
با من حرف بزن
با صدای بی رمق ات ... بگو
اندازه ی
درد بالهای شکسته را
سردی سنگ فرش دانشگاه را
که گرمی خون را می بلعید
آه ! دختر بی پناهم
کابل من ! حرف بزن ...
« جان پدر کجاستی » !