از سرت به در کن انزوای راهْ رفته را گم نمی کند عصا دوباره ، مرد قصه ات رد نمی شود همیشه از مسیر در تصورت ، لذا سایه هم نمی شود شبیه آنچه یونگ گفت مرد قصه ات خدای باور است رقص اختران ِعور در بسیط بی کران آسمان ذهن او مشق ِخلسه های غربت ِدل است رد پای جوهر ِ سلاسل است بیش و کم نمی شود نه شب تصورش به روز نه روزها به چادر ِسیاه شب مرد قصه ات شبیه زندگی است جاری است دل سپرده هست ، سرسپرده نیست ( رضا محمدصالحی)
اَزبرعلی ، علی بود ریز نبود ریزه خوار بود ... برسفره ی کرامت و انسانیت خواجوی بود اما خواجه ! نبود ساده بود روستایی و ساکن ِ قلعه ... نه !! ، برج عاج نشین نبود اهل قلعه جوق بود دهقان بود ... ولی مزرعه نداشت دغدغه داشت کارش حماسه بود اما بی مزد و منت و... مخدومین بی عنایت ! همه دیدند قصه ی ایثارش را در کتاب فارسی دبستان تندیس شهرتش را در دانشگاه اما دنیای بی مهری آنقدر خودش را ندید تا رفت ! ( رضا محمدصالحی)
می دوَد خسته و سودای پریدن دارد مطمئن نیست ولی عزم ِ رسیدن دارد دست آویخته بر خوشه ی پروین ِ خیال آسمان !، یک دو نفس فرصت چیدن دارد ! چشم بر هم زدنی می گذرد از بر ِ ماه که پلنگانه ، شبی قصد جهیدن دارد صبحدم از نفس باد صبا می پرسید : که نسیم ات چه زمان قصد وزیدن دارد؟ نکنَد رشته ی پیمان مرا با رفقا تیزی فاصله ، آهنگ بریدن دارد ؟
آه ای آینه از رخ به رخی بیزارم مگر این چهره ی درهم شده دیدن دارد ؟ بنشان بر لب خشکم لب باران زده را جرعه ای عشق از این برکه چشیدن دارد ( رضا محمدصالحی)
زمین به طرز قدمهای خسته اش خیره ست زمان به قدر نفسهای زخمی اش دیر است سراسر ِ سفرش پا به پای سَر می رفت سری که قاری قرآن و گرم ِ تکبیر است تلاقی ِ غم او با نفیرِ هلهله ها ... صدای چک چک باران و رقص ِ شمشیر است " ز گریه مردم چشمش نشسته در خون است " به ناله غنچه ی نشکفته از جهان سیر است ! چهل شب از شب اکران خون و خیمه گذشت هنوز پرده ی آخر از آن نفس گیر است خرابه ای که شبی قصه اش به سَر برسید مدینه ای شده و مدفن مشاهیر است ( رضا محمدصالحی )