نمی شناسمت ای آشنای بی احساس منی که می روم از جمع ِمای بی احساس عقاب زخمی روحم در آسمان ِ خیال گشوده بال ِطلب در هوای بی احساس کمی ترانه بنوشانم از لبان ِغزل اثر نمی کند امشب دعای بی احساس مسیحم و َپرِشالم پُراز پرستوهاست مرا دوباره بخوان در عشای بی احساس مرا دوباره بخوان بی هراس و باورمند ز بای بسمل من تا به یای بی احساس سرود مینوی زرتشت با دلم می گفت به سر رسیده زمان ِ خدای بی احساس هزار صفحه نوشتم هزار پرده درید نمی شناسمت ای آشنای بی احساس (رضا محمدصالحی)
نیامدی ، سر ِ این غصه باز می ماند نگاه منتظرم در حجاز می ماند نیامدی ، سر عُمرم فرود آمده لیک در آرزوی تو سر ، بر فراز می ماند هنوز ناز تو را می خرند ملت ِعشق دل رمیده ی ما ، در نیاز می ماند دلی که سمت غم ات عاشقانه مایل شد دچار ِ دائم ِ سوز و گداز می ماند همین که چشم تو رنگی ز آسمان دارد همین که عمق نگاهت به راز می ماند- برای عاشقی و دل سپردنم کافی است به لوح زندگی این امتیاز ، می ماند بیا که بی تو بهارم نمی رسد از راه بیا که بی تو زمستان دراز می ماند ( رضا محمدصالحی)
تعبیر خوابم را نمی فهمم انگاره های قصه ای موهوم شاید همین امشب تو را کشتم دیو سیپید شعرهای شوم شاید که هشیارانه برچیدم از خواب هایم رد پایت را امشب شرابت را نمی نوشم بردار از پیشم عطایت را این ماجرای آخرین رؤیام در خوان چندم بود می دانی ؟ در قصه ام حاضر نشو امشب شاید بمیری زود... می دانی ؟ تعبیر رؤیاهام وارونه است دیوانگی قانون ندارد هان ؟! اینبار شاید کشته ام خود را این قتل که مظنون ندارد هان !؟ تعبیر خوابم را که می گوید ؟ زیبای من در کنج زندان است این روزها در متن هرخوابی صد راوی پتیاره پنهان است حالا من و باران و بی چتری اندوه پاییزی سراسر زرد امشب همین لولی وش مغموم کز می کند کنج اتاقی سرد فردا کدامین جوخه آماده است ؟ در رهگذار ِ قصه مصلوبم تعبیر خوابم را نمی فهمم ! اما به جان عشق ، من خوبم