عیارِعشق مجنونت ، مـحکْ لیـلا ! نـمی خواهد که در این شعله رقصیدن فقط پروانه می خواهد تمام شـهر می داند کـه رسـوای توام ... بــانو ! نه ! راز بـرمــلا واگـویه و افــشا نـمی خواهد مرا اعـجاز چشـمانـت کـفایت می کـند ، دیـگر بـه آیین ات مسـلمانم ، یـد بـیـضا نمی خواهد مسیحا! ، شـام آخـر هـم تـهی دستی پریـشانم شراب عشـق می نـوشانی ام ، پـروا نمی خواهد بـه قافت پرکشیدم بی صدا ، تـنها و می دانم که دراقلیـم عشقت جا شدن غوغا نمی خواهد سـلحشـوری کن امـشب آتنای شهر خاموشم که تاتاری کمین کرده ست واین کاشانه میخواهد ( رضا محمدصالحی)