به من و حال بدم فرصت درمان بدهید آه کافر شده روحم به من ایمان بدهید از مسیرِگله بی حوصله برگشت دلم به دلم یک دو نفس راحت و ریحان بدهید آه ... ای آینه از رخ به رخی بیزارم جای تصویر- که می دانم اش - امکان بدهید به من امکان بدهید از درِ دنیا بروم بروم تا به خدا، بال به این جان بدهید پیش ترها گله می کردم از این حال خراب "حال من خوب خراب است" *مرا آن بدهید به من ِ جان به لب از جام بلا نوشانید به منِ جان به سر از میکده فرمان بدهید نگذارید در این مخمصه ام، محض خدا ناگزیرم بروم، توشه ی پایان بدهید! (رضا محمدصالحی) *گفته بودی بلدی حال مرا خوب کنی/ حال ما خوب خراب است به آن دست مزن ( عباس معروفی)
تا فصل سبز می برم این حسّ درد را حسّ ستیز با خود و حسّ نبرد را وَهمی عجیب روح مرا دوره می کند هرشب که در می آورم این رخت سرد را در من تنوره می کشد آهی شکفتنی گویی که سرکشیده ام اکسیرِ وَرد را جایی که عشق و خاطره همدوش می شوند لرزان کنند دست ِدل و پای مرد را تا نوبهار می کشد این حسّ دردِ من تا آن که طی کنم شبی این فصل زرد را ( رضا محمدصالحی)