نبردم با تو آخِر قصه را، اما نمی مانم تو را وا میگذارم با خودت، تنها نمی مانم شبی رد می شوم با کوله باری غصه از کویت صدایت می زنم آهسته و آنجا نمی مانم نمی مانم که مشهورم کند از تو بریدن ها که حتی یک دم دیگر در این غوغا نمیمانم درآویزم به دامان صبوح و می روم با او که در سکر غبوق و در شب یلدا نمی مانم کنون از پیله ی تنهایی ام بیرون شدم، دیگر کنار شعله ی آتش چنان پروانه می مانم و روزی می روم از گیر و دار زندگی بیرون خیالت جمع روی دست این دنیا نمی مانم رضا محمدصالحی
عشق تکرار قشنگی است، بدل کاری نیست نامکرر تر از این واژه ی تکراری، نیست گاه میکوشی و کارت به جنون میکشد و ... گاه باید بگریزی ، هوس عیّاری نیست شبی از گوشه ی چشمی بچکد عشق، اگر لعل خواهد شد و بر تارک آن تاری نیست می شود عاشق یک چلچله شد، تنگ غروب وقت برگشتن یک گلّه که درباری نیست ! شالی از جنس نسیم سحرانداخت به دوش آنچنان رفت از این قصه، که پنداری نیست رهگذاری که از آن نیست گریزی ، اما رهسپردن به جنون از سر ناچاری نیست ! این همه نقش که بر قصر محبت زده اند قدر یک زخم که بر دل برسد، کاری نیست ( رضا محمدصالحی)
پیش جگرِ سوخته از تاب نگویید پیش لب تفتیده هم از آب نگویید روی تن بی جان، پَرسیمرغ و دوایش تاثیر ندارد، غم سهراب نگویید وقتی به رخ آینه ای سنگ بیافتد سی پاره اگرمی شود از قاب نگویید دل با همه بیچارگی ازغصه که نالید دروازه ی درد است ازاین باب نگویید درسفره ما شربتی ازخون و شراب است قسمت بشود هرچه از اسباب نگویید پایان قشنگی اگر این قصه ندارد بیداری محض است که از خواب نگویید ( رضا محمدصالحی)