زمین به طرز قدمهای خسته اش خیره ست زمان به قدر نفسهای زخمی اش دیر است سراسر ِ سفرش پا به پای سَر می رفت سری که قاری قرآن و گرم ِ تکبیر است تلاقی ِ غم او با نفیرِ هلهله ها ... صدای چک چک باران و رقص ِ شمشیر است " ز گریه مردم چشمش نشسته در خون است " به ناله غنچه ی نشکفته از جهان سیر است ! چهل شب از شب اکران خون و خیمه گذشت هنوز پرده ی آخر از آن نفس گیر است خرابه ای که شبی قصه اش به سَر برسید مدینه ای شده و مدفن مشاهیر است ( رضا محمدصالحی )