با ایـن که در ایـن دایره ترفند تو عشق است نــزدیـک شـدم دیـدمت ای نـاصیه روشن در نــاب تـرین لحــظـه ی تحـویل دل من راهـی شــده ام قـاف ِدلـت هرچه بلند است ای ســرو رشـیدی کـه هـم اندازه ی عشقی می گویــمت افـسانه ی شـبـهـای شـکفتن مـن مســئلـه آمــوز دبسـتان تو هســتم
بـهار، شـعر بـلند ِ کـتاب تاریخ است
به شرط آنکه بخوانی،خطاب تاریخ است
هـوای سـرد زمسـتان و حسرت پائیز
اگـر تـمام شـده ، انقلاب تاریخ است
شـکفتـن گل و سـبزه بـرای باورها
عبـور ساده و بی احتجاب تاریخ است
هر آنچه دست طبیعت دوباره می ریزد
به کام تشنه ی دنیا، شراب تاریخ است
زمــان ِرویـش امّیــد و فصل بیداری
طلــوعِ روشنی و آفــتاب تاریخ است
نــوای ساز و سـرود و ترانه ، می دانی
به انتـساب بهار، انتخـاب تاریـخ است
عبــور روز و شـب ما ، بـهار می گوید
اگر درسـت بفهـمی، عتاب تاریخ است
هنوز سینه ی من التهاب تاریخ است »* * این بیت بداهه ایست سروده ی دوست شاعرم جناب آقای جعفر لاهوتی آذر به استقبال این شعر
چـنـانم مســت کرده باده ی بادام چشمانت
کـه می نوشم شراب عشق را از جام چشمانت اســیر جَـزر و مَد ماه رخسـارت شدم دیدی چه طــوفانی شدم تا ساحل آرامِ چـشمانت ؟ عـبورم می دهـد فانوس چشمانت شبانگاهی کـه غوغا می کند دلشوره های شام چشمانت دلـم ســرد و هـوای گرم دامانت ، نمی دانم چــرا صـیاد ِمن افتاده ام در دامِ چشمانت ؟ خــیـال دیـدنت پُر می کند سهم نـگاهم را نـمی دانی چـه حالی دارم از اوهامِ چشمانـت بـه میـقات غمت راهی شدم سودایی عشقت و بــر تن می کُنم پیـراهن احرام چـشمانت غــزالِ تشنه ی لب می رود تا برکه ی لبهات هـراسان اسـت ، برگردد پلنگِ رام چشمانت
وقــتی کـه در اطراف دهَت پای ندارم پیـداست کـه در خاطره ات جای ندارم ای سرو رشیدی که هم اندازه ی عشقی دسـتی بـه بـلندای تـو ای وای ندارم انگشـتِ نیـازم بـه سر زلفِ تو پیوست جـز یـک تنِ رنجـیده و فـرسای ندارم تسکین ِ من از بارِغـمت عین ِجنون است عاقــل شـده ام ، درد ِ تـرا تــای ندارم لـب باز کن ای عشق ، بگـو قصه ی دردم مانـنـد تـو مـن طـبع ِ شکرخـای ندارم
بــرای چشـم هایت بـی قرارم عشق ، باور کن
بــیا رسـوام کن حـرفی ندارم عشق ، باور کن بـه دنـبال ِتـو ام ، پیراهـنت را می کشـم امـا به زندان ، خویشتن را می سپارم عشق ، باور کن نـگو زخمی ترین مرغی و کو... تا قـله ی قافم که با این حال هم ، ره می سپـارم عشق باور کن اگــر سّـر ِمگو داری بگو ، همـراز و هـمدردم و هــم میـخانه ات را پرده دارم عشق، باور کن تـو هم قانون گریزی عشـق ، می دانم ولی حالا بــرای بودنـت قـانون گذارم عشق ، بـاور کن فـقط بـا تو شکوفـا می شوم در باغ بـی برگـی که من در عمق جانت ریشه دارم عشق ، باور کن دلیــلی بر سزاواری اگر مرگ است ، می میرم
شــب پایانی ام ، در احتـضارم عشق بـاور کن
طر...دَم مَکن که منم
این منم
که شکسته بال وپرم
به نگاه تو منتظرم
...و کنون که شکسته دلم
شده ام بیمار غمت
به گواهیِ دردِ تنم
من و این همه دربدری
شده عمرمن به غمت سپری
به گواهیِ چشم ِترم
..................
اگرنمرده ام هنوز ...امید.....وارم
نشستن ِ به راه تو ... شده.....کارم
چه کنم ؟
نمی روی زخاطرم ... تا..... هستم
نشین دَمی مقابلم ... پا ..... بستم
به غمت !
دگر ز عاشقانه ها... گریزانم
مرا نمانده طاقتی .... مرنجانم
به جفا
می سو...زم و دم نزنم
حرف از....دل و غم نزنم
باور کن عا....شقم
می خوا...همت از دل و جان
می جو...یمت مویه کنان
تسکینِ درد من
در آ...خِرِ فصل غمم
تا کی زتو بی خبرم
کردی...تو طردِ من
کردی...تو طردِ من
چرا دردم نمی گیرد ؟
مرا حَد می زند قاضی شریح ِ ناکس دوران
و بر می دارد از پشت ِ دلم پیراهن ِایمان
و عریان می کند طفل غرورم را
کبابم می کند عصیان
چرا دردم نمی گیرد ؟
ذغال گُر گرفته، از لهیب بی سرانجامی
به دستان ظریف ِ باورم افتاد
و این داغ زمستانی
به سردی در لباس صبح نشئه آورم افتاد
چرا دردم نمی گیرد ؟
فروافتاده آواری یخی، بر زورق جانم
نفس یک در میان می آید و .. گاهی نمی آید
فضای ریه های سرد ِ عرفانم
یخبندانی از تبرید ِ تردید است
چرا دردم نمی گیرد ؟
نهال باورم را می خراشد کودک گستاخ بی دردی
با چاقوی تردیدش
و اشک از چشمه های کوه ایمانم سرازیر است
دلم ابری است ، باران ذره ...ذره... نوحه می خواند
چرا یکباره ... با شور فراوان ، دَم نمی گیرد
چرا در / دَم / نمی گیرد ؟
چرا دردم نمی گیرد؟
خدایا باورم زخمی
ترک های دلم زخمی
وهم بال و پرم زخمی
در این دنیای زخم و زخمه و نشتر
چرا دردم نمی گیرد ؟
در این آزاد راه بی هدف، برخورد کردم با دلی سنگی
خسارت دیده ام ، داور نمی آید ؟
دلم تیمار می خواهد
... و ایمانم
چرا باور نمی آید ؟
چرا دردم نمی گیرد؟ |
|
![]() ![]() |
|
|
|