به استهلال رفتم بام دنیا را شبی ، شاید هویدا شد هلال روی ماهت ، خوب ِ پنهانم تمام ماه را لب از تمام عشق ها بستم که با عشق تو افطارش کنم ای ماه تابانم چه دشوار است بی تو در نماز عیدها رفتن چه می خوانم له الشکر و قنوتم را ؟... پریشانم پریشانم که دنیا در غیابت همچو زندان است چرا ، درد آشنا ! ... وقت ظهورت را نمی دانم؟ سر مویی نیارزد عمر ِدنیا بی حضورِ تو فدای یک سر موی ات ، شکوه ِ عید ِقربانم تو و آدینه و بانگ انا المهدی و پیمانت من و چشم انتظاری و دل و امید و ایمانم ( رضا محمدصالحی)
خبرهای ولرم ، لطفاً داغ هایش را فست افزارها در زرورق دروغ پیچیده اند تا دهان های بی چفت و بست به دندان بکشند و با زبان های خیس نخورده ... فریادش کشند سردهایش را هم لای روزنامه باطله ی دیروز گذاشته اند با تیتر « چه فرقی می کند!؟» کاش فردا ... روزنامه هایی بخوانیم با تصویری از خدای بی نقاب دنیای بی دروغ و نوشتاری - از سرمقاله تا پاورقی - روراست ؛ بی حجاب
دوباره نوبت ِ دلتنگی ام به جمعه رسید دلم هوای تو کرد و به این بهانه تپید گلوی خاطره هایم گرفته ، بغض آلود صدای زخمه ی نای ام در آسمان پیچید منی که گم شده ام پیش آفتاب ِحضور منی که غایبم و نورت از کرانه دمید تو قاف ِ قبله عشقی و قصه ی سیمرغ منم ، که پر زده ام بی شماره با تردید نشسته بر سر راهت دو چشم یعقوب ام که بوی پیرهنت را در این میانه شنید هلا عزیز جهان ... مسَّنا غم ِدوری کرم نما و فرود آ به چشم های سپید ( رضا محمدصالحی)
یکبار فقط زهره در آفاق درخشید زهرا شد و در وسعت این باغ درخشید خورشید به مهمانی ماه آمده امشب کز مهر تواین کوکب بَراق درخشید ! یاسی که سپید است و زلال است شکوفید گل در طَبق ِ باورِ عشاق درخشید در کنگره ی عرش چه غوغا شده وقتی ناهید زمینی بَرِ آن طاق درخشید ای مادر آیینه و ای دختر اعجاز خورشید به درگاه تو مشتاق درخشید (رضا محمدصالحی)
دنیا سرای رهگذر است ، امّا بلند شو یا شعرهای تازه بخوان ... یا بلند شو بازار شعر گرچه که رونق گرفته است ! نُه سال شعر منتظر است آقا ! بلند شو شاید سکوت ، معدن ِناگفته های توست گفتیم صد ترانه که : شیدا ، بلند شو! "حیف است طایری چو تو در خاکدان غم " پرواز کن به عالم ِ مانا ... بلند شو ! حالا که من دوباره تو را خواب دیده ام از خواب ِ"رود و خانه ی رویا " بلند شو " قوس غزل " ز " شرجی آواز " دیدنی است برخیز ای صنوبر و ... بالابلند ، شو
بـا عشـق هـم آغـوشی و از دلـهره لبریز تقدیر تو این است، به یک معجزه برخیز ای مریـمی بـاکـره ... ای ظـرف مسیحا در محضـر ِعشقی ، دگـر از عقل بپرهیز عـُذرا تر از آنی که بپـرسـند چه کردی بی واهـمـه بـا روح خداوند ، در آمـیز ! این چشمه ی پـاکیزه و ایـن نخل ِبرائت هم چشم تو روشن شده با طـفلِ دلاویـز از دور بـه نـوزاد اشـارت کــن و بـگـذر آنـگـاه بـشـارت بـده ، اعـجاب بـرانگیز در نـاصـره پـیـچـیده اذان گـویـیِ عیسی در مسجد و دیر و همه ی صومعه ها، نیز
شــب ِ گیـسو بـلند ِسال یلدا ! رسیدی باز هـم خوشحال یلدا دوباره محفل آرایی شب عشق به شعر و داسـتان و فال ،یلدا غزل می بارد از چشم خمارت صراحی هـم به استقبال ، یلدا انـار و پسـته و شـیرینی و گل کنـار سـفـره ی اقـبـال ...یـلدا شـــبِ پایانی پـاییــز طی شد نشانِ حـَـول والاحـوال یلدا
از گریـه ها طـرفی نـبستم حـال می خندم گفتند مردم بس کن این احوال ، می خندم دنیـای مـرمـوز بـزرگان دائـم الخـمر اسـت هوشـیار می مانم که چون اطفال می خندم از جـیـب یـکدیـگر خـلایـق مـی ربـایند و بـا هـم ایـاق اند و به این اعـمال می خندم گــاهـی مـرام مــردمــان کــوچـه و بـازار تـه مـی کـشد انـدازه ی مثـقال، می خندم لـوطی گـری انـگیزه می خواهد ، که امروزه این کار عار است و به این اِشکال می خندم بایدکه همچون«استـخوانی» حق ستانی کرد هر وقت می بینم من این تمثال، می خندم ! رایــانـه هـا یــارانـه هـا را می حسـابـیدند گـفتـند شـاید کـم شـود امسـال می خندم در فـومـن ، آغـا دوره گردی ضد قانون است امـا بـه قـدر خـاوری شد مال ... ! می خندم بـرجـام هـم جام جـهان بـینی نـشد، لیـکن جــام جهانـی می شـود دنـبـال مـی خندم
از قـول پـرستو چه شـنـیدم خـبــر قــاف بـی بــال پـریـدی نکند ،تــا گـذر قاف؟! روز دهـم از حُـجـره ی خـورشـید بتابید بر آینـه ات جـلـوه ی صـبح و سحر قاف منظومه ی عشق تو همان چشمه همان رود دسـتـور زبان تـوکـه عشق است و سرِقاف طـوفـان زده آن نـیست کـه کـاشانه ندارد مرغی است که وامـانده سحر از سفر قاف ای حسـرت دائم ، خبـرِ رفـتن از ایـن باغ ناگـاه چـه زود اسـت، امـان از قَـدَرِقــاف
مجلس عزای عشق باز ... تکیه های غم بستر ِگریه فراهم اشک نذرمی کنند شام ... ، روضه می دهند جای جای کوچه های شهر ما روی لوح ساده ای نوشته است مجلس عزای عشق دایر است
دوبـاره وصـف تـو شـعری به اسـتخاره سرودم وضــوی عشـق گـرفـتم، وَ سـوگـواره سرودم ز بس که داغ تـو عُـظماست ای سلالۀ خورشید کـمی ز وســعتِ داغـت بـه اسـتـعاره سـرودم برای آن کـه نیـافـتـد بـه دسـت دلـهره کـارم فـقـط خـلاصـه نـوشـتم وَ بـا اشـاره سـرودم حـکـایـت ِ لـب ِرود و لبـان خــشـک ِ بـرادر وَ آب و مـشک و تـلاشی ز مـاه پـاره سـرودم شبـیـه مـرثیه ای کـه « کسـان ِ قـوم بـیایـید بـه خـیمـه هـا بـرسـانید...» پـاره پـاره سرودم از آن دمی که شـقـاوت کمان زه شـده برداشت بـه یـاد خـون گـلـویی و شـیـرخـواره سـرودم به یـاد پـیـرهَـن کـهنـه ای کـه بر تو کفن شد به یـاد مـرکـب خـونـین و بـی سـواره سـرودم فـغان کـه بـعد ِ تو دستی به روی صورت نیلی نواخت سیلی و چشمی به گوشواره ...، سرودم- کـه خـاک بـر سر دنـیا و خـاک بـر سراهلش شبی که تیره به سر کرده بی ستاره ، سـرودم- دوبـاره فصل جنون است و من هوایی کوی ات چـرا برای تـو ای عـشق نـیـمه کـاره سرودم ؟
چه بشکوه عقاب وار اوج را زیستن و سهم برداشتن از سخاوت زمین آزاد و دلیر و ... چه مفلوک کرکس گونه در حضیض ِ نیستن و خوردن از لاشه های بویناک طفیلی و حقیر
***********
بیش ازهمه پیش ازهمه مانند توای عشق آزاده و بـیـرنـگ و پُـرازحــس ِغــرورم
از جـلجــتای عـشق دیـگر بـر نـمی گردم دلداده ام ، سرمی دهم سر ! ، برنمی گردم
افتـاده ام در زیـر ِدست و پای بی مـهری فهمیده ام دیـگر بـه مـشعر بر نمی گردم گـلبـرگ هـای صد شـقایق در منا افـتاد شد چهره از اشک فغان تر ، برنمی گردم هُـرم شـقاوت بود و تنها سایه بانم دست من سوختم در سوز مجمر، بر نمی گردم بغضی گلوی حاجتم را داشت می افشرد بـارید چـشم و بـاز شد پَر، برنمی گردم
در برکه ی عشقت که رها قوی دلم هست مـحتـاج پـنـاه ِتـو کـه آهــوی دلـم هست تـکثـیـر نـگــاهِ تــو در آییـنـه ی عـرفــان چـون بـارقه مـنجر بـه هیـاهوی دلم هست از مـعـجـزه ی پنـجـرهْ فــولاد ِپُر از بغض صـد خاطره در گنجه و پستوی دلم هست چون مرغ ِاسـیرم که در اندیشـه ی پـرواز در دام هــنـوزم دم ِ هـوهـوی دلـم هست از آتـشِ عـشق تـو هـمیـشه شـرری نـاب در مـَجـمر آکـنـده ی اردوی دلـم هست هـرگز نـکنـم سـلسـله ی عـشق فـرامـوش چون حک شـده بر باور و باروی دلم هست گـیـرم کـه گـره در سـخــنم بـود ولی بـاز در مسـجـد چشمان تو سوسوی دلم هست ( رضا محمدصالحی) برای بیست و سوم ذی القعده روز زیارت خاصه ی امام رضا ( ع ) و سالروز تولد خودم
هوایی سوی شرقم خسته ام از غرب و این سوها نسیمی از خراسان می رسد با عـطر ِشـب بوها به آن اقلیم شور انگیز و عشق آمیز می کوچـند مهاجر وار بـا رویـای قـقـنـوسی ، پـرسـتـوهــا مـگر بـالا گرفـتی عـشق، دستی بـر دعا امـشب که بـاران خورده مینای حرم چون طاق مینوها ؟ کـجا این گـونه حیرانند عـشـاقی بـه مـعشـوقی که می لرزنـد ایـنجا از شـعف دسـتان و زانـوها؟ پریشان کرده گیـسو هر پری برگـرد ِگـوهـرشاد چراغان کرده رخسـار ِخـراسـان روی مـه روها چـنـان دل هـا خـرامـانـند در دلتـای آرامــش که می رقصند گـویـی در شـبستان ِحـرم قوهـا در ایـن درگـاه می بنـدم دخـیل اسـتجـابـت را شفیعم می شود شاهی به رسـم و راه ِ دلجـوهـا غریـبی می کنـد شاید دلـم پـیش ضـریـح امـا پــنـاه آورده ام اینجا ، شـبیه بــچــه آهــوهـا
آویخت برصلیب صنوبر خدای عشق ریسمان ، شاهرگ ِ شیطان درضیافت ِ آستین ها و دشنه ها صحنه ، جنگلی که در آن غوکان سخنورند و کلاغان ملازمان سلطان کبوتران اما با هژمونی بازها طعمه اند
کم حـوصـلـه ام، حوصله ام را نخراشـید اینـقدر نمـک بـر دل مـجـروح نپـاشـید آرامش من حاصل یک عمر سـکوت است گفتم ...، پی بر هم زدنش بلکه نباشید ! در شهر شما عشوه چه کالای گرانی است بی عـشق چرا این همه در حال تلاشید ؟ صـورتـگرتـان در پـس ایـن صـورت زیبا دل هـای شـما را مگر از سـنگ تـراشید؟ اینجا ، سرِ پـس کوچـه ی تـردید نمانید! دیــوارِ خـیـابـان ِیـقیـن را نـخـراشـیـد
1- حالا بر روی دوش می بَرَندم آنها که مرده می پندارَندَم هنوزی که عشق در جانم جاری و جانم در دست باری است ... پیش از این ها سنگریزه ی سراچه ی پچ پچ شان بودم 2- دریغ از همتباران ام - که خوب می پنداشتم شان – وقتی که کودک احساسم را رقیب دانستند و می خواستند صاحب ذوقم را فریب دهند ! - به سرخی فریادم - 3- دلهای سنگی راست می گویند ! " ما بی غمان مست و دل از دست داده" که نه حافظ دنیائیم و نه رنگ تعلق پذیر ساده لوحیم ! لوح ساده ایم ، یا ... هرچه هست از راه افتاده ایم ! 4- آماس زخم ها نیلی گونه ها باران چشم ها درد چگونه ها و ... پایان گرفتنی است اما آیینه ی احساس چون شکست فروغ هم رفتنی است ( رضا محمدصالحی )