از قـول پـرستو چه شـنـیدم خـبــر قــاف بـی بــال پـریـدی نکند ،تــا گـذر قاف؟! روز دهـم از حُـجـره ی خـورشـید بتابید بر آینـه ات جـلـوه ی صـبح و سحر قاف منظومه ی عشق تو همان چشمه همان رود دسـتـور زبان تـوکـه عشق است و سرِقاف طـوفـان زده آن نـیست کـه کـاشانه ندارد مرغی است که وامـانده سحر از سفر قاف ای حسـرت دائم ، خبـرِ رفـتن از ایـن باغ ناگـاه چـه زود اسـت، امـان از قَـدَرِقــاف