نبردم با تو آخِر قصه را، اما نمی مانم تو را وا میگذارم با خودت، تنها نمی مانم شبی رد می شوم با کوله باری غصه از کویت صدایت می زنم آهسته و آنجا نمی مانم نمی مانم که مشهورم کند از تو بریدن ها که حتی یک دم دیگر در این غوغا نمیمانم درآویزم به دامان صبوح و می روم با او که در سکر غبوق و در شب یلدا نمی مانم کنون از پیله ی تنهایی ام بیرون شدم، دیگر کنار شعله ی آتش چنان پروانه می مانم و روزی می روم از گیر و دار زندگی بیرون خیالت جمع روی دست این دنیا نمی مانم رضا محمدصالحی